تيپ خوبان

*لطفا خودتون رو کامل معرفی کنید؟

** امیدواری هستم. همسر شهید حبیب الله شمایلی

متولد 1337 هستم و 53 سال سن دارم.و یک پسر به نام محمدصادق  ویک دختربه نام زهرا از شهید برایم به یادگار مانده است.

*نحوه آشنایی خودتان با شهید را می فرمایید؟

**ایشان دوست برادرم بود و به منزل ما رفت وآمد داشت. .ما2خواهر و5برادربودیم ومن از همه کوچکتر بودم.برادرم که با حبیب دوست بود 6سال از من بزرگتر است.حبیب گاهی که به دنبال برادرم می آمد ودر می زد ،من دم در می رفتم تا در را باز کنم، می دیدم که سرش را پایین می اندازد .همان روزها هم فهمیده بودم که جوان مودب وسربه زیری است.همیشه دم در می ایستاد وداخل نمی آمد. ایشان دیپلم گرفته بود  وکارمند بانک مرکزی بود،در جریان انقلاب هم با برادرم در کارهای انقلابی فعالیت می کردند.

*اهل شهر خودتان بودند؟

**بله ایشان هم بهبهانی بودند. متولد1333 واز من 4 سال  بزرگتر بودند. یک انسان به تمام معنا بودند، همان موقع هم متانت وسربه زیری اش برایم جالب بود.

 من سال سوم دبیرستان بودم که خواهر شهید که از دوستانم بود از طرف حبیب از من خواستگاری کرد و گفت:«حبیب ازت خواستگاری کرده بهش علاقه داری؟» من هم خیلی خوشحال شدم .چون واقعا پسر سربه راه ومودبی بود.روزها در بانک بود وشب ها هم در کمیته فعالیت داشت.اول مادرش برای خواستگاری آمد و در حیاط خانه ما نشست و با مادرم صحبت کرد. جلسه بعد حبیب وخواهر و مادرش با هم آمدند. ایمان خیلی محکمی داشت که مرا جذب کرده بود و برادرم هم از اوتعریف می کرد.

 بالاخره سال 59 عقد کردیم .آن موقع23 سالم بود. بعد از عقدجنگ شروع شد. ایشان منقضی خدمت 56 بودند وبه جبهه رفتند وماندگار شدند.

 کارش راهم در بانک رها کرد. از سپاه نامه دادند تا ایشان به آنجا مامور شوند.اما بانک قبول نکرد ومدتی هم حقوقش را قطع کردند، اما حبیب گفت:« من رو اخراج کنید اما من میرم جبهه» .

در این ایام من همیشه نگران بودم ودلهره شهادتش را داشتم. همیشه به من می گفت:« تحمل کن ، تموم میشه این جنگ  ،جبران میکنم برات»

 تا اینکه آبان ماه 60 13ازدواج  کردیم.تا آن روز در تمام عملیات ها شرکت داشت و مجروح می شد،زمان ازدواج هم یک انگشتش قطع شده بود. مراسم ساده ای برگزار شد و من در منزل مادر شوهرم ساکن شدم. حبیب 3خواهرداشت و3برادر. در خانه مادر شوهرم دوتا اتاق داشتم و در آن وسایلم را چیدم.

*می دانستید که در جبهه چه می کند ؟در مورد آنجا با شما صحبت می کرد؟

**زیاد نه.همیشه می گفت من یک بسیجی ساده هستم ومثل بقیه کار می کنم.ما با هم چهارسال زندگی کردیم، اما چهار ماه هم با هم نبودیم.گاهی خودم از رفت وآمدها وتماس هایی که با ایشان گرفته می شد می فهمیدم که مسئولیتش زیاد است.

*چقدر در جبهه بود وچقدر به شما سر می زد؟

**همیشه در جبهه بود.بعد از عقد من اصلا ایشان را ندیدم .خیلی کم به خانه می آمد اما هرچه بخواهی خوب بود، مهربان بود. برای خانواده ،پدر ومادر و اقوام .در مشکلات همه کمک حال بود وسنگ صبور خانواده واقوام بود وطرف مشورت قرار می گرفت. هروقت از جبهه می آمد سعی می کرد به همه سر بزند یا تلفن کند و اگر نمی شد از من سراغشان را می گرفت  که مثلا خاله وعمو چه طورند؟

در ایام مرخصی تمام تلاشش را می کرد که کمبودهای محبت ما را جبران کند. .پرس وجوی کار خانه را می کرد. من آرزو داشتم که ایشان کنارم باشد، همیشه 48 ساعت می ماند ومی رفت وبعد از آن کار من گریه بود.اما حبیب می گفت:« من وظیفه دارم» وبا وجود اشک های من می رفت.

فقط یک بار که در عملیات بدر مجروحیت سنگینی پیدا کرد، یک ماه در خانه ماند.بعد از مجروحیت از منطقه او را به  بیمارستان اصفهان برده بودند وبعد به تهران منتقل کردند،درآنجا بر روی پایش که ترکش خورده بودعمل انجام دادند و بعد از آن به بهبهان منتقل شد. با هم از تهران به سمت بهبهان می آمدیم که در اهواز ایشان گفت که اول بروم و به بچه ها سر بزنم. ما به بهبهان رفتیم وایشان  در حالیکه عصا می زد به جبهه رفت وبعد از مدتی آمد . آن ایام بهترین دوران زندگی ام بود که حبیب را بیشتر در خانه می دیدم . اما درخانه هم که بود مدام بی قرار جبهه ودوستانش بود واخبار نگاه می کرد. با این وجود من می گفتم:« خداکنه ترکش بخوری، بیای بمونی »و حبیب فقط می خندید.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, توسط مصطفی